پیج اینستا گرامی ما را دنبال کنید ...!

سلام خدمت تمام دوستا ن عزیزم امیدوارم حالتان خوب باشد

پیج اینستا گرامی ما به تازگی راه اندازی شده تمام مطالب زیبا و جذاب را زین پس در پیج ما بخوانید

ما را در اینستاگرام با هشتگ positivem2r#  دنبال کنید .

منتظر شما هستیم .

خاطرات سهراب سپهری ...!

در خانه آرام نداشتم .از هر چه درخت بود بالا میرفتم .

از پشت بام میپریدم پایین.

من شر بودم.مادرم پیش بینی میکرد که من لاغر خواهم ماند .

من هم ماندم.

ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی میکشیدیم.روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم رو دزدیدیم،

و مدتی سواری کردیم .دزدی میوه را خیلی زود یادگرفتیم.از دیوار باغ مردم بالا میرفتیم و انجیر و انار میدزدیدیم.

چه کیفی داشت!

شب ها در دشت صفی آباد به سینه میخزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم.تاریکی و اضطراب را

میان مشت های خود میفشردیم.تمرین خوبی بود.هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی اشنا میشود.

خانه ما همسایه صحرا بود.تمام رویاهایم به بیابان راه داشت.پدر و عمو هایم شکارچی بودند.

همران آنها به شکار میرفتم.

بزرگتر که شدم عموی کوچکم تیر اندازی را به من یاد داد.

اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود.هرگز شکار خشنودم نکرد.اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا میکشید و هوای صبح را میان فکر هایم
می نشاند.در شکار بود که ارگانیزم طبیعت را بی پرده دیدم .

به پوست درخت دست کشیدم.در آب روان دست و رو شستم.در باد روان شدم.چه شوری برای  تماشا داشتم .

خاطرات سهراب سپهری

 

من رفتنی ام (فوق العاده زیبا)

من رفتنی ام؟؟!!!

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود

 

فهمیدم با بقیه فرق میکند...

 

گفت:ببخشید یه سوال دارم که خیلی جوابش برایم مهمه!!!

 

گفتم:چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم!

 

گفت:من رفتنی ام!

 

گفتم: ینی چی؟

 

گفت:دارم میمیرم!

 

گفتم:دکتر دیگه ای رفته ای ،خارج از کشور؟

 

گفت:نه همه اتفاق نظر دارن،گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

 

گفتم:خدا کریمه ،انشا الله که بهت سلامتی میده.

 

با تعجب نگاه کرد و  گفت:اگر من بمیرم یعنی خدا کریم نیست ؟

 

فهمیدم آدم فهمیده ای و نمیشه گل مالید سرش.

 

گفتم : راست میگی ،حال سوالت چیه ؟

 

گفت:من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

 

از خونه بیرون نیامدم!!!کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.

 

تا یک روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم.

 

خلاصه یک روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم.

 

اما با مردم فرق داشتم ،چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت!

 

خیلی مهربون شدم،دیگه رفتار های غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد.

 

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن!

 

آخه من رفتنی ام و آنها انگار موندنی!!!!

 

سرتو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم !!!

 

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم!

 

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم!

 

گدا که می دیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب و

 

کتاب کنم کمک میکردم!!!!

 

مثل پیر مرد ها برای هر جوانی آرزوی خوشبختی میکردم.

 

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم!

 

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا

 

خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟؟؟

 

گفتم:بله اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما ...

 

 

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید...!

 


ادامه مطلب
[ برچسب:, ] [ ] [ Lovesick ]
[ ]

داستان حکمت روزگار

((داستان حکمت روزگار))

اسمش فلمینگ بود.کشاورز اسکاتلندی فقیری بود.

یک روز که برای تهیه معشیت خانواده بیرون رفت، صدای

فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد.وسایلشو انداخت

و به سمت باتلاق دوید .اونجا،پسر وحشت زده ای رو دید که تا کمر

تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک میخواست .

فلمینگ کشاورز ،پسر بچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

روز بعد یک کالاسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد .

نجیب زاده ای با لباس های فاخر از کالاسکه بیرون آمد و گفت

پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

نجیب زاده گفت:

میخواهم از تو تشکر کنم ،شما زندگی پسرم را نجات دادید.

کشاورز اسکاتلندی گفت:

برای کاری که انجام دادم چیزی نمیخواهم و پیشنهاد رو رد کرد .

در همون لحظه پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون آمد.

نجیب زاده پرسید :این پسر شماست؟؟؟؟

کشاورز با غرور جواب داد :بله

من پیشنهادی دارم اجازه بدین پسرتونو رو با خودم ببرم و تحصیلات

خوب یادش بدم.اگر پسر بچه مثل پدرش باشد در آینده مردی میشه

که میتونین بهش افتخار کنین و کشاورز قبول کرد.

بعد ها پسر فلیمینگ کشاورز ،از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد

و در سراسر جهان به الکساندر فلیمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

سالها بعد،پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد.چه چیزی 

نجاتش داد؟

پنی سیلین.

اسم پسر نجیب زاده چه بود؟

وینستون چرچیل 

داستان خنده دار(هوشنگ و فرهاد)

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه

 

روانی بودند.یکروز همینطور که در کنار استخر

 

قدم میزدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت

 

عمیق استخر انداخت و به زیر آب رفت .

 

هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را

 

در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون

 

کشید. وقتی دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه

 

هوشنگ آگاه شد او را ...

 

برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید ...!

 


ادامه مطلب
[ برچسب:داستانک, ] [ ] [ Lovesick ]
[ ]

مرد زشتی که با زیباترین دختر ازدواج کرد ...(واقعی)

موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی،

 

انسانی زشت و عجیب الخلقه بود .قدی بسیار کوتاه

 

 

و قوزی بد شکل  بر پشت داشت .مندلسون روزی در هامبورگ

 

با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام

 

فرمتژه داشت.مندلسون در کمال نا امیدی،عاشق آن دختر شد،ولی

 

فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

 

 زمانی که قرار شد مندلسون به شهر خود بازگردد ،

 

آخرین شجاعتش را به کار گرفت...

 

برای خواندن"" بقیه  داستان ""به ادامه مطلب  بروید ...

 


ادامه مطلب
[ برچسب:داستان عاشقانه زیبا, ] [ ] [ Lovesick ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد

دریافت کد پیج رنک گوگل